به سایت abook.loxblog.com خوش آمدید در این سایت جدید ترین و محبوبترین کتاب های اکترونیکی برای دانلود قرار گرفته است امید واریم لذت ببرید با نظرات خودتان ما را دلگرم کنید
دروغ رویا

 

دروغ رویا takpesarak.loxblog.com

"دروغ رویا"


سه سال پیش وارد دانشگاه شدم تصمیم گرفته بودم با جدیت درس بخونم،واسه همین هم کاری با کار های بیهوده و رفیق بازی و عشق دانشجویی نداشتم اولاش توجه زیادی به دخترا نداشتم

ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب
:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان، داستان کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: دروغ, دروغ رویا, رویا, داستان, داستان کوتاه, کوتاه, عاشقانه, داستان خیانت, داستان کوتاه زیبا, جدید ترین داستان های کوتاهع مجموع داستان های کوتاه, دانلود داستان,
نویسنده : مدیر سایت
داستان پند آموز " قسمت "
نویسنده : مدیر سایت
داستان “روزی که جهان تاصبح نخوابید”
داستان “روزی که جهان تاصبح نخوابید”
 
 
داستان “روزی که جهان تاصبح نخوابید”www.senior.loxblog.com

در سال ۱۹۶۸ مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر ۵ قاره جهان پخش میشود. کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها ۴۲ کیلومترو ۱۹۵ متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره… چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره… نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه

برای خواندن ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب بروید

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان، داستان کوتاه، داستان های واقعی، ،
:: برچسب‌ها: داستان, داستان المپیک, داستان المپیک مکزیکوسیتی, داستان جان استفن آكواری, داستان روزی كه جهان تاصبح نخوابید, داستان های جالب, داستان پند آموز, داستان کوتاه,
نویسنده : مدیر سایت
داستان تن فروشی

داستان تن فروشی(داستان گریه ی مادر و بچه)

 

ﻟﺮﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺑﻮﯼ ﻋﺮﻕ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩ
ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﯿﺰﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﯼ ﻗﺒﻞ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ
ﺑﻮﯼ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﺍ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﺶ ﻧﯿﺰ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﯿﺪ.
ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺧﺸﻢ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﺪ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﯾﺪ
ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎ ﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺑﯽ ﺣﺎﻝ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﻔﺸﺶ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﭽﻪ ﺍﺕ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ!
ﺯﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮐﻔﺸﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺑﭽﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ

 

ادامه ی داستان را در ادامه ی مطلب بخوانید

:: ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: داستان، داستان کوتاه، داستان های واقعی، ،
:: برچسب‌ها: : دکتر ﭼﻤﺮﺍﻥ, داستان, داستان تن فروشی, داستان های دکتر چمران, داستان کوتاه گریه مادر و بچه, داستانک, ,
نویسنده : مدیر سایت

صفحه قبل 1 صفحه بعد